در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام
چون زهر هر چه باشم اگر کم – زیادی ام
بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند
بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام
با شور و شوق می رسم و طرد می شوم
موجم به هر طرف که بیایم زیادی ام
همچون نفس غریب ترین آمدن مراست
تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام
جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ
در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام
قرآن به استخاره ورق خورد ! کیستم ؟
بین برادران خودم هم زیادی ام
شاعر:فاضل نظری
نیم بی تو دمی بی غم کجایی؟
ندارم بی تو دل خرم کجایی؟
به بویت زنده ام هر جا که هستی!
به رویت آرزومندم کجایی؟
نیایی نزد این رنجور یکدم
نپرسی حال این درهم کجایی؟
نه کنارت نشانیم
نه ز پیشت برانیم
به کجا میکشانیم؟
ز من هر دم برآید آه و ناله
چو یاد اید رخت هر دم کجایی؟
بیا ای نازنین کز آرزویت
به جان آمد دل پرغم کجایی؟
چو در دل دارم تمنای کربلای حسین ای خدای من
نصیبم کن بوسه بر حرم باصفای حسین ای خدای من
سرشتی چون مهر او در دل به دیدارش دل بود مایل
بهشتت باشد جهنم من بی لقای حسین ای خدای من
خوش آنروزی کین قفس شکنم استخوان تن پر هوس شکنم
به پرواز آید کبوتر دل در هوای حسین ای خدای من
به جان داغی زان گلو دارم به دل عمری آرزو دارم
ببرد نای مرا دشمن همچو نای حسین ای خدای من
سلام علیکم(به رسم ادب)
هرچند این پنجره دور افتاده و داغونه و میدونم کسی جز خودم ازش بازدید نمی کنه اما
دلم نیومد برا اربعین چیزی توش نذارم...خدا رو چه دیدی شاید یه روزی اونی که باید ببینه گذرش افتاد به اینجا...
اربعین آمد دلم را غم گرفت
بهر زینب(س) عالمی ماتم گرفت
سوز اهل آسمان آید به گوش
ناله ی صاحب زمان آید به گوش
جان اهل بیت عصمت بر لب است
کاروان سالار آنها زینب است
جمله مستان سوی ساقی آمدند
مست مست از جام باقی آمدند
سینه ها آماج رگبار بلا
جای زخم ریسمان بر دستها
هوش از سر رفته و دل باخته
جسم خود را بر زمین انداخته
هر یکی در جستجوی تربتی
بر لب هر یک کلامی، صحبتی
قلبها پر شکوه از بیداد بود
آشنای قبر ها سجاد(ع) بود
رهبر زینب(س) امام راستین
حجت حق بود زین العابدین(ع)
با کلامش عمه را مغموم کرد
تا که قبر یار را معلوم کرد
آمده همراه دخت بوتراب
بر سر آن قبر کلثوم و رباب
زخمهای این سفر سر باز کرد
هر کسی درد دلی آغاز کرد
زینب ازمژگان خود یاقوت ساخت
داستان این سفر را باز گفت
گفت ای سالار زینب السلام
ماه شام تارزینب السلام
بر تو پیغام سفر آورد ام
از فتوحاتم خبر آورده ام
کرد با من این مسیر عشق طی
راس تو منزل به منزل روی نی
معجرم نیلی شد و مویم سپید
از غم دوری تو قدم خمید
گر که دست رحمت و صبرت نبود
زینبت در راه کوفه مرده بود
ظلم دشمن تا که بی اندازه شد
ماجراهای سقیفه تازه شد
ریسمان بر گردن سجاد بود
غربت بابا مرا در یاد بود
دیدی از نی دست خواهر بسته بود؟
گوییا دستان حیدر بسته بود
یاسها را جوهر نیلی زدند
مادرم را گوییا سیلی زدند
ازشماتت کردن دشمن مپرس
از سه ساله دخترت از من مپرس
شد سرت یک نیمه شب مهمان او
با وصالت بر لب آمد جان او
مرد در ویرانه و من زنده ام
بی رقیه(س) آمدم شرمنده ام
بارها از دوریت جان باختم
بین مقتل من تو را در یافتم
گر تو ای لب تشنه برداری سرت
حال نشناسی دگر این خواهرت....
زیر خاکستر ذهنم باقی است آتشی سرکش و سوزنده هنوز یادگاری است زعشقی سوزان که بود گرم و فروزنده هنوز عشقی آن گونه که بنیان مرا سوخت از ریشه و خاکستر کرد غرق در حیرتم ازاین که چرا مانده ام زنده هنوز گاه گاهی که دلم می گیرد پیش خود می گویم آن که جانم را سوخت یاد می آردازاین بنده هنوز سخت جانی را بین که نمردم از هجر مرگ صد بار به از بی تو بودن باشد گفتم از عشق تو من خواهم مرد چون نمردم هستم پیش چشمان تو شرمنده هنوز گر چه از فرط غرور اشکم از دیده نریخت بعد تو لیک پس از آن همه سال کس ندیده به لبم خنده هنوز گفته بودند که "از دل برود یار چو از دیده برفت" سال ها هست که از دیده ی من رفتی، لیک دلم از مهر تو آکنده هنوز دفتر عمر مرا دست ایام ورق ها زده است زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکست در خیالم اما هم چنان روز نخست تویی آن قامت بالنده هنوز در قمار غم عشق دل من بردی و با دست تهی منم آن عاشق بازنده هنوز "آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش" گر که گورم بشکافند عیان می بینند زیر خاکستر جسمم باقی است آتشی سرکش و سوزنده هنوز
شاعر: زنده یاد حمید مصدق
در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم
در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول وغزل قید قیل و قال زدم
کتاب حافظم از دست من کلافه شدست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم
غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تورا مثال زدم
غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم
به قدر یک مژه بر هم زدن تورا دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم...
شاعر: سید حمید رضا برقعی
نمی دانم آیا
اگر لحظه ای بال خوابیده ی این پرنده
به پرواز هم نه،
به خمیازه ای باز باشد
به هفت آسمان تو
یک ذره بر می خورد؟
قصه ی بهت من و چشم تماشایی تو
بخت مجنون من و خنده ی لیلایی تو
سبزی این غزل آمیزه ی رنگ من وتوست:
زردی روی من و آبی دریایی تو
نوبهارتو مگر زرد مرا سبز کند
برگ ریزان من و فصل شکوفایی تو
دست من باز به خرمای دو چشمت نرسید
دست کوتاه من و قامت افرایی تو
تن من منتظرمعجزه ی « آه» شماست
تن بی جان من و آه مسیحایی تو
شاعر: مصطفی رستگاری
چه اشتباه قشنگی |
مریم سقلاطونی |
کسی که فکر رسیدن به آسمان باشد بعید میرسد از درد در امان باشد در این زمانه که دل کندن از زمین سخت است کجا مجال رسیدن به آسمان باشد چه اشتباه قشنگی که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد چه اشتباه قشنگی که آرزو بکند میان آبی لبریز کهکشان باشد و غافل از دل دریای بیکران خودش در آرزوی رسیدن به این و آن باشد چه لذتی که در آغوش آب جان بدهد برای ماهی کوچک که نیمه جان باشد و من هنوز همان ماهی خیالاتی که خسته از گذر لحظه و زمان باشد تو سنگ این دل مائی و سنگ هم نمیداند چه طور با دل یک شیشه مهربان باشد |