هوالودود
فکر میکنم تو زندگیم بیشتر از هزار بار به این سوالی که حال و هواش این روزا برام واقعیتر و محسوستر شده؛ فکر کردم:
اگر بدونی یه سال دیگه، یه ماه دیگه یا یه روز دیگه این موقع دیگه تو این دنیا نیستی ،چی کار میکنی و چیکار نمیکنی؟
این سوالو وقتی هفت ساله بودم خانوم افراز تو کلاس اخلاقی که برا بچه ها تو مسجد شیشه برگزار میکرد ازمون پرسید و شد به یاد موندنی ترین سوال زندگیم. اون موقع جواب درستش به ذهنم نرسید و جوابی که خانوم شایسته بهمون داد شد خلاق ترین جوابی که تا اون موقع شنیده بودم:اگر آدم عاقلی باشی نباید هیچ فرقی کنه برنامه ت.
حالا شب اول من برا این کمتر از یک سالم برنامه ریزی کردم اما از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون؛ نمیتونم اجرایی کنم برنامه های جدیدو یعنی به قول خودم خداوکیلی حسش نیست.
اما یکی از کارای مهمی که حتما باید بکنم اینه که حتما برم و مسجد شیشه و مسجد المصطفی که این کلاسا توش برگزار میشد رو حتما ببینم. شایدم یکی از همین روزا رفتم و خانوم شایسته رو پیدا کردم و بهش گفتم حرفا و سوالاش چقدر تو زندگی دستمو گرفته ...
الان من با اینکه آدم عاقل و عارفی نبودم حسشو ندارم برنامه زندگیمو عوض کنم ؛ اخلاقمو بهتر کنم ؛ اما این یکیو میخوام واقعا شروع کنم و به اونایی که تو زندگی دوستشون داشتم بگم که دوستشون داشتم و دارم. از اوناییکه تو زندگی بهم کمک کردن و میکنم تشکر کنم، از اونایی که دلشونو شکستم و اذیتشون کردم و نفهمیدم حلالیت بخوام، به اونایی هم که دلمو شکستن و اذیتم کردن یا به کنایه حرفی زدن و مسخره م کردنم بگم که همشونو دوست دارم و از ته ته دلم میبخشمشون...
و مهم تر از همه اینکه خدا رو شکر کنم به خاطر این همه زجر و سختیی که تو این دنیا نصیبم کرد و باعث شد زیاد به اینجا دلبسته نشم و بگم خدایا از فضلت و به کرمت منو ببخش که خیلی سرت غر زدم.
و بگم که ممنونم از حضرت زهرا(س) به خاطر همه ی شیرینیهایی که تو زندگیم چشیدم که و لولا فاطمه لما خلقتکما...
مدتها بود از اینکه رفتم دانشگاه و دارم درسی رو میخونم که با روحیاتم سازگاری خیلی کمی داره،پشیمون بودم؛ احساس میکردم تو این سه سال و خرده ای زمان چیز خاصی از رشته مدیریت و یا کلا خود علم یا هنر مدیریت دستگیرم نشده و فقط دارم وقت تلف می کنم. البته متاسفانه یا خوشبختانه از بین همه ی درسا بخش هزینه ی فرصتشو خوب یاد گرفته م ...
اما این روزا بعد از دادن اون همه امتحان بعضا نسبتا سخت و اکثرا سخت دارم به این فکر میکنم که چقدر یه تنفس هر چند کوتاه بعد از امتحانای پشت سرهم و سخت خوبه...
خدایا...
خیلی خسته و دل گرفته و درب و داغونم...
بقیه حرفامو تو سکوت گوش بده...
هوالسلام
دیگه ترسو شدم از خواستن هر چیز.دیگه چیزی نمیخوام. مال خودت... .نشون دادی که میدونی لیاقت ندارم و نشون دادی که با بی لیاقتا چه جوری رفتار میکنی.بقیه هم هر چی میخوان بگن ؛ بذار بگن. چه فرقی میکنه وقتی آدم لیاقت نداره؟ وقتی ولم کردی به امون خودم؟مگه بی لیاقتا دل ندارن؟ نه معلومه دیگه که ندارن. من که ندارم.شاید درجه ی بی لیاقتی من بالاست.چه میدونم دیوونه شدم از خواستن و نتوانستن… . کجا برم؟خودت بگو. این آخرین خواسته ی منو براورده کن به خاطر این همه رنجی که تو این زندگی به خاطرت تحمل کردم؛به خاطر زخم زبونایی که خوردم و به خاطرت دم نزدم… . به خاطر اون شیرینیهایی که نصیبم شد و به خاطر همه ی ناتوانهای عالم که جز خودت هیچ کسیو ندارن. شاید آخری باشه… بگو؛ آهای لایمکن الفرار من حکومتک! بگو کجا فرار کنم؟من میخوام بیام تحت حکومتت.با من حرف بزن… !
سلام
«خطوط قرمز جامعه ی مهدوی ظلم مادی و معنوی به دیگران است.»
یادمه وقتی سه سال پیش این جمله رو از حضرت حجه الاسلام پناهیان شنیدم یه حس خیلی خوبی بهم دست داد؛ یه حس سبک شاید مثل حس پرواز... چققققققدر خوشم میومد از یادآوریش؛ اون روزهایی که میدونستم حواسم جمع رفتارم هست که یه وقت از دستم در نره و به خصوص وقتی میرنجم رفتاری نکنم که کسی برنجه...
اما این روزها... وای از این روزها که با یادآوری این جمله انگار یه بار سنگین دردآور میذارن رو دوشم ....خدایا باورم نمیشه انقدر احمق و کم صبر باشم اونم بعد این همه رنجی که فقط خودت میدونی و خودت؛ که فکر میکردم امتحانمو لااقل پیش خودم پس دادم...خدایا اگه میخواستی ولم کنی به امون خودم که هر اشتباهی از دستم میاد انجام بدم چرا دستمو گرفتی؟خدایا سه روز منو تو خونه ت راه دادی که باهات رفیق شم تا موقع رفتن بعد اون همه مشکل و حرف شنیدن از هر کسی که خودشو لایق حرف زدن میدونست مزدمو با یه عصبانیت دیوانه وار بدی و ردم کنی؟ میبینی چه جوری شدم؟اینا اثر دل شکستگیه؟ تحمل تحمل تحمل لبخند و یه دفعه یه انفجار که ترکشاش بیشتر از بقیه بشینه به دل درب و داغون خودم؟ خدایا تا کی؟ به قول آقای سید مهدی شجاعی:«گفتی که دل شکسته باید آورد ، دل از این شکسته تر میخواهی؟» خدایا پنج ماهه شبا بغض میخواد خفه ام کنه چه کاری از دست چه کسی بر میاد جز همه کار از دست خودت؟
در ابن زمانه که دل کندن از زمین سخت است کجا مجال رسیدن به آسمان باشد؟!
سلام
یه اتفاق باور نکردنی دیگه...
بازم نمیدونم چه جوری به صاحب عزای دلسوخته ش تسلیت بگم.
آهااای رفیق نیمه راه که عزیز منو تو مدینه تنها گذاشتی و خودت رفتی تو خاک بقیع جا گرفتی...
نگفتی بعد رفتنت حتی یه قبر نیست که بره برا دلش گریه کنه؟
الحق که خدا مزد خوبی بهت داد
خدا بیامرزد....مان..
حالا منم که نمیدونم با این مصیبت چه جوری میتونم درس بخونم...
الهی بالحسین(ع)
بسم الله ...
امّن یجیب المضطرّ اذا دعاه و یکشف السّوء
خدایا
چه راست به من نشون دادی که لیاقت هیچیو ندارم... اما انصافا فضلت خوب سایه انداخته روی سرم...
خدایا باورم نمیشه که هنوزم میتونم آه بکشم... شکرت...آآآآآآآآآآهههههههه
(آه.... بین الحرمین !
آه ... ستون های مسجد النبی !
آه .. بقیع مظلوم !
آه ... مسجد شجره !
آه ... جامه های یکدست سفید !
آه... لبیک های عاشقانه !
آه ... کعبه ! ای عظمت مجسم !
آه... حجر الاسود !)
آه که چقدر دلم ناامیدانه پر میکشه
چند دقیقه پیش به وبلاگ حجه الاسلام آقای سید محمدرضا واحدی سر زدم... همه ی آههای پر اشتیاق ایشون رو با حسرت کشیدم...
متاسفانه نمیتونم امیدوار باشم که دعام کنن....
توجه: قسمتهای توی پرانتز از وبلاگ آقای واحدی به آدرسhttp://labgazeh.parsiblog.com/ هست و البته که هر چه از دل برآید بر دل نشیند...حتی اگر جنس دل دوم از گناه باشه...
سهم من از زندگی یا بهتر بگم نقش من تو زندگی مث نقش یه ماژیک سیاه کم رنگیه که یه ذره میکشه و آرزو می کنه تخته پاک کن همواره دنبالش بیاد.دوباره میکشه و ارزو میکنه...میکشه و آرزو میکنه...
درسته که همه ی آرزوهام براورده نشدن اما از وجود این ماژیک سیاه بدجوری خسته م... بدجوری....